5

امروز، زمان برگشتن از باشگاه، داشتم با فائزه برمیگشتم، رو به رو دوتا مرد میانسال که از شرکت بیمه اومده بودن بیرون سرگرم صحبت کردن بودن که دیدم یکی از اونا با نگرانی دستشو سمت خیابون دراز کرده و داره میگه بگیرش!!

برگشتم عقب دیدم یه آقایی افتاده وسط خیابون و یه عالمه ورق کاغذ و پوشه هم کنارش پخش و پلا شده. پاهاش میلرزید و نمیتونست کنترل خودشو حفظ کنه.

یه لحظه نگاهم به نگاهش افتاد..خواستم کمکش کنم که مردم رفتن جلو تا کمکش کنن.

از ظهر تا حالا ذهنم درگیر نگاهشه.. تو نگاهش یه چیز خاصی بود... ناراحتی، شرمندگی، خجالت، نگرانی... :(

بگذریم...

وقتی ازش دور شدم یادم اومد تو ساکم بطری آب دارم..کاش زودتر یادم میومد تا همونجا میرفتم پیشش و یکم آب میخورد حالش جا میومد :((

خدایا میشه لطفا دیگه همچین تجربه ای برای این بنده خدا به وجود نیاد؟ :(

خدایا میشه لطفا مریض هارو شفا بدی؟؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About Me
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند.
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.
باور کردنی نیست اما همین گونه است.
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است

#آنا_گاوالدا
دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان