امروز، زمان برگشتن از باشگاه، داشتم با فائزه برمیگشتم، رو به رو دوتا مرد میانسال که از شرکت بیمه اومده بودن بیرون سرگرم صحبت کردن بودن که دیدم یکی از اونا با نگرانی دستشو سمت خیابون دراز کرده و داره میگه بگیرش!!
برگشتم عقب دیدم یه آقایی افتاده وسط خیابون و یه عالمه ورق کاغذ و پوشه هم کنارش پخش و پلا شده. پاهاش میلرزید و نمیتونست کنترل خودشو حفظ کنه.
یه لحظه نگاهم به نگاهش افتاد..خواستم کمکش کنم که مردم رفتن جلو تا کمکش کنن.
از ظهر تا حالا ذهنم درگیر نگاهشه.. تو نگاهش یه چیز خاصی بود... ناراحتی، شرمندگی، خجالت، نگرانی... :(
بگذریم...
وقتی ازش دور شدم یادم اومد تو ساکم بطری آب دارم..کاش زودتر یادم میومد تا همونجا میرفتم پیشش و یکم آب میخورد حالش جا میومد :((
خدایا میشه لطفا دیگه همچین تجربه ای برای این بنده خدا به وجود نیاد؟ :(
خدایا میشه لطفا مریض هارو شفا بدی؟؟